موضوعات وبسایت : آموزشی
آموزش امنیت اینستاگرام

دست نوشته های ادبی

نویسنده : رضا قربانی | زمان انتشار : 25 اسفند 1399 ساعت 12:00

آموزش امنیت اینستاگرام

لباس نوراني عيد

تو در اوج تنهايي ام همچون نور شفق وارد شدي 

 و همچون شعله ي آتش درونم زبانه كشيدي

.وچون نهري درونم جاري شدي

خنده هايت زمين بي اب و علفم را بارور كرد ...تو براي من همچون لباس نوراني عيد بودي

وقتي به درون تاريكم بر ميگشتم تو را چون آفتابي در حال درخشش ديدم و در انجا كه همه چيز را مرده ميديدم تنها تو را زنده يافتم ...

تو را از بيرون يافتم و  خواستم دليل زيباييت را بدانم

وقتي در تو رجوع كردم تا دليل رسوخت را بيابم

تو را تبي الوده بيش نيافتم

و در انجا بود كه از نزديك تو را ديدم و پي به وجودت بردم ....

ان روز ها سپري شد و آن لحظات آتش گرفت و من تو و خاكسترت را به باد سپردم ...

ديروز كه تورا ديدم و نگاهم در نگاهت گره خورد

ديگر خبري از ان لباس نبود

تو براي من مرده بودي ...

+

نوشته شده در چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 19 توسط تارا  | 

او رفت...

سالها پیش وقتی دختر بچه ایی بیش نبودم,گوهرم را از من ربودند.

اورا از زندگی در این دنیای نا نجیب بر کنار و به سرزمین خاک های سرد,

تبعید کردند.

ومن فقط می نگریستم...!

می خواستم بگویم او طاقت سرما ندارد,دیدم در دنیا درد می کشید,

زجر می کشید.ولی مهر سرد سکوت را بر پیشانیش حک می نمود.

می خواستم بگویم طاقت تنهایی ندارد,دیدم در دنیا تنهاترین بود,

چون کسی او را نشناخت.

خواستم بگویم,تنهایش نگذارید,قلبش به درد می آید.دیدم در دنیا دردمندترین و

زخمی ترین قلب را داشت.

او رفت....ومن فقط نگریستم...

او رفت... چون صبرو تحمل هم نهایتی داشت.

چون دیگر تاب بدی دیدن نداشت.

او رفت ولی...خاطره اش ماند.

او رفت ولی...ردپای محبت هایش هنوز در قلبم باقی است...!


         تقدیم به مادر بزرگ خوبم که روزی هزار بار

         شلاق بی وفایی بر بند بند وجودش می خورد

                                                 روحش شاد...

                                                          ویادش گرامی... 

+

نوشته شده در یکشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 8 توسط خاطره  | 

هدیه شیطان!

امروز سری به دلم زدم .همه چیز بود.ولی هیچ چیز نبود.

وقتی چیزایی داشته باشی که به کارت نیاید یعنی هیچ.

دلم شده کاروانسرا.....

هرکس می خواهد می آید.......

می ماند...

یا می رود....

دیروز دلم نگهبان داشت.اجازه نمی داد هر کس وناکسی وارد دلم شوند.

وظایفش را خوب انجام می داد .خوب خوب

ولی اخراجش کردم...

چرایش را نمی دانم!

فقط این را میدانم که دلیلی داشت که دلیل نبود!

دلیلش هدیه ایی بود که دشمنم به من داد.

دشمن قسم خورده ام....

نمی دانم چرا وقتی می خواست بهم اون هدیه را بده فکر کردم دوستمه.

نمی دانستم که اون هدیه یکی از مهم ترین دام هایش بود که برام پهن کرده .آن هدیه هوس بود.!

بله...

من دردام هوس گرفتار شدم...

و نتیجه این شد, دلم چیزایی را هوس میکرد که.....

ای کاش می توانستم دیروزهای بدم را فراموش کنم.

ای کاش زمان به عقب بر می گشت

ای کاش!!!

+

نوشته شده در شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۰ ساعت 19 توسط خاطره  | 

قرارمان فصل انگور ... شراب که شدم بیا ... تو جام بیاور من جان

تولدی دیگر ...

روز های تولد هم عالم خودشو داره ... نه بخاطر کارت تبریکاش ... به خاطر حکمت آفرینشت .... !

خدا جون به قول سهراب :

                                      صدا کن مرا

                                      صدای تو خوب است

آخه چجوری بگم بهت بزرگترین ارتفاعی که باعث مرگم میشه ..... افتادن از چشم های توئه ....

یادش بخیر مادرم می گفت :

                                  من تو یه سحر بارونی دنیا اومدم

                                  وقتی که هنوز گنجشک ها صدای جیک جیک شون از تو نخل ها بیرون نزده بود

                                  وقتی که صدای اذان صبح تو گلدسته های مسجد قدیمیه نپیچیده بود

                                                                                   که

                                   تو منو توی طلوع گل ارغوانی از پشت انگشت هایت بیدارم کردی .    

+

نوشته شده در جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰ ساعت 12 توسط تارا  | 

تغيير ارزش ها

 سلام به همه دوستان خوب هستين؟.......        پس خداروشكر

    من نويسنده  جديد وبلاگ هستم اميدوارم افتخار اينو داشته باشم كه بتونم  دوست و همراه خوبي براي نويسنده هاي ديگه وبلاگ و بقيه دوستان عزيز باشم.

         من تصميم گرفتم اولين مطلبمو با تيتر زير شروع كنم اميدوارم كه جالب باشه.

تغيير ارزش ها

هر كدوم از ما  مطمئنا يه سري وسايل شخصي داريم كه برامون ارزش داره كه از وقتي كه بچه بوديم تا الان جمع كرديم و هر چند وقت يكبار يه نگاهي به اونا مي كنيم كه خاطراتمون دوره بشه با نگاه كردن به اونا بعضي چيزا ممكن ناراحتمون كنه وبعضي چيزا خوشحال. آدم در هر سني كه باشه ارزش هاش فرق داره مثلا وقتي بچه باشيم يه چيزايي برامون ارزش داره كه الان به اونا نگاه مي كنيم خندمون ميگيره. من چند وقت پيش داشتم وسايلم و مرتب مي كردم خيلي وقت بود كه مشغله زياد بهم اين فرصت و نداده بود كه به وسايلم نگاه كنم در حال مرتب كردن وسايلم كه بودم برادرزادم (5 ساله است) كنارم نشسته بود يه چيزايي داخل وسايلم پيدا مي كردم كه واقعا خندم گرفته بود مثلا دستمال كاغذي كه داخل هواپيما ميدن يا جلد دفترچه يادداشت و....  01.gif كه قبلا برام ارزش داشته به خاطر همين قايم كرده بودم ولي الان ديگه برام ارزش نداشت و بيرون انداختم و جالب اينجاست كه با چشم خودم ديدم كه اون وسايلي كه من دور انداختم برادرزادم مي گفت: عمه من اينارو مي خوام و واقعا جالب بود برام. (سوء تفاهم پيش نياد من همه چيز و بيرون نمي ندازم)  پس بهتره كه از ارزش ها و هر چيز ديگه كه برامون اهميت داره همون زمان ازشون لذت ببريم نه وقتي كه زمان گذشت و ديگه ارزش نداشته باشه. به نظر من بعضي از ارزش ها ميتونه از روياها و آرزوهايي كه داريم به وجود بياد يا اتفاقاتي كه داخل زندگيمون  برامون ميفته.

وآدم هر چقدر سنش بيشتر ميشه چيزهاي مهمتري براش ارزش و هدف قرار مي گيره.

    از يه نفر آموختم كه هميشه بگم:تكراري بودن يك نوشته يا يك حرف مهم نيست مفهومشه كه به اون ارزش ميده و مهمه....

خسته نباشيد  و ممنون كه مطلب منو خونديد اميدوارم كه لذت برده باشين و با تمام وجود منتظر شنيدن انتقادات و پيشنهادات  شما عزيزان هستم.

+

نوشته شده در یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۰ ساعت 18 توسط فاطمه  | 

بالکن!

مرد...

خسته از روزمره گی هر روزش تن لش اش را رو صندلی روی بالکن ویران می کند...

چشمانش را می بندد و رها می کند فکر شلوغش را از بند های زمینی اش...

رها می کند از نگرانی بودجه فلان پروژه یا جوابِ بد جوان خانم یا......!

فندک طلایی زیبایش را روشن میکند بابوی سیگار برگ اوج می گیرد با هیاهوی گنجشک ها حس سبکی می کند... پرواز می کند در دنیای خیال...!

+

نوشته شده در سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۰ ساعت 0 توسط کسری  | 

نوشدارو ...

نوشدارو می خواهم !

برای جوانه زدن ...

برای یک وجب آزادی

برای مرگ ...

اما تصویر سهراب را چه کنم !!؟

زیر نوشت :

از این که خیلی کم میام شرمنده روی دوستان هستم مخصوصا باران و تارا ٬ راستی تارا مطلبت نظر خواهی نداره ؟

+

نوشته شده در سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰ ساعت 11 توسط ناشناس  | 

چقدر حادثه ها زود می آیند...

حسی پنهان در من...

سکوت خانه که مرا میگیرد...

همیشه دردهایی هست...در غروب...

شب های تاریک...شهر که در سکوت می رود و چراغ ها که خاموش می شوند...حس پنهان من بیدار می شود...حسی غریب...فراتر از عشق...حسی که نمی دانم با که میتوان در میان بگذارم جز خدا...

چقدر خوب به یاد دارم گذشته ها را...

رویاها و آرزوهای محالم را...

سختی ها را...

غروب های سنگین را...

سکوت هایم را...

بند ها را...

اشک ها و درد ها را...

یادم هست حرف ها را...

چشم ها را...

خرده گرفتن ها را...

من کودک بی ادعا بودم...

میشکستم و رد میشدم اما،در دلم رویایی شیرین و بزرگ بود... 

و اکنون خوشبختی تو نزدیک است و من از ته دل میخندم...

من میشوم انتخاب...برای حرکتی بزرگ...دنیا خواستگاه خواسته های من است...

خدا دستی داد...دستی میگیرم و شاید دست هایی...و خدا را بسیار سپاس...  

+

نوشته شده در چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۹۰ ساعت 17 توسط تارا  | 

سالِ نو اسمیـــ...!

مرد در میان سیاهی ناتمام اتاقش...

مثه همه ی شب های گذسته اش آلوده ی فکر های بی پایان فکر های بی نتیجه...

خود را ویران تخت گوشه ی اتاق سوت و کورش می کند...

سیگارش را روشن می کند و چشمانش را می بندد...

باز هم می رود در رویا... توهم های احمقانه ی همیشه گی!

و باز هم... چُس دود های او که  با پُک های عمیق مرد جواب می گیرد...

.

.

.

مرد چشمانش را باز می کند... صب شده... تختش پر ته سیگار... و باز هم رویا هایی که خواب می شوند و خواب هایی که از بی هوشی می آید... از فرط خسه گی!

همه چیز همان است که بود... همه چیز توهمی بیش نیست... حتی تعویض سال نو...

سال نو ِ اسمیــــ...

+

نوشته شده در شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت 16 توسط کسری  | 

نوروز را با تو به روز می کنم !

بهار بهترین بهانه برای آغاز و آغاز بهترین بهانه برای زیستن است.

امیدوارم امسال ، سالی که می آید ...

پر از خنده باشد ... خنده هایی از ته دل.

آرام باشد ... آنقدر که هیچ اتفاقی دلت را نلرزاند.



بی خطر ... که مجبور نباشی برای گذر ، خطر کنی .

پر خاطره باشد ... که هر لحظه که برگشتی ، لبخند بزنی.

گرم ... که هم دلت به روزگارش گرم باشد ، هم نگاهت و هم دست هایت.

پر دوست باشد ... دوست هایی واقعی ! همان هایی که وقتی اسم شان را میبینی ، مکث میکنی.

+

نوشته شده در دوشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۰ ساعت 2 توسط تارا  | 

مرد تنهای شب!

غروب او را یاد دلتنگهایی ِ قدیمی اش می انداخت...

کفش های چرم مشکی اش را پایش می کند و مثل همیشه همین موقع ها راه می افتد در کوچه...

راه می رود... راه می رود... راه می رود...

تن خسته و بی رمقش را آواره ی یک نیمکت توی پارک می کند...

پای راستش را روی چپ می اندازد...

چشمهایش را می بندد و باز هم به ادامه ی افکارش ...

فکر های بی پایان ...

سرش را بلند می کند... سیگارش را روشن می کند...

باز هم آن واج آرایی قدیمی... سکوت و سکون... دود غلیظ سیگار و سِت مشکی لباس هایش...!

+

نوشته شده در یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۹ ساعت 17 توسط کسری  | 

بن بست؟

شده ایم ماشین غر زنی...

غر می زنیم از خودمان از زندگی از بودن از نبودن...

.

یکی می گف غر نزدن سخته... چون وقتی غر می زنی راحت می شی...!

.

.

.

می ایستم در کلبه ی تاریک و سوت و کور دلم...

گوش می دهم به صدای عقلم...

چه می گویی... حرفِ حق؟؟... از چه میگویی منطق... فکر؟؟؟

من ندانم این ها چیستند... ندانم چه می گویی...

من به بن بست نرسیدم راهمو کج کردمــ...!

.

.

.

شاید هم این فقط یک نوستالژی کمالگرای احمقانه است که در فکر من ریشه دوانیده... و در واقع کوچه بن بست است!

مثه همه ی کمالگرایی ها (توهم ها) که درگیر مان کردهـــــــــــ....!

+

نوشته شده در سه شنبه ۳ اسفند ۱۳۸۹ ساعت 23 توسط کسری  | 

یا لطیف

خدايا پنجره هاي مكاشفه را به رويم باز كن  و انگشتانم را به شكوفه ها و شبنم ها برسان مرا بي هيچ درنگي به خاطرات مهتابي دبروز ببر و بر سفره  آبي رستگاري بنشان .

خدايا گمانم مرا از رنج و گل سرخ آفريده اي از فروردين و باغ هاي نارنج . من در چشمان خورشيد به دنيا آمدم و در كنار نخل ها قد كشيدم و در خنكاي دريا لب باز كردم . من در بامداد گنجشك ها نوشتن را آموختم و نام تو را روي طبيعت و اشيا نوشتم .

خدايا گمانم مرا از باران و ليمو آفريده اي از ارديبهشت و دلشوره هاي عاشقي . من با چشم هاي آهو دنيا را مي بينم و با دست ابر برگ ها را لمس مي كنم و با پا هاي رود به سفر مي روم . نان تو خوشبوتر از نان گندم و نمك است و بسيار بالا تر از آسماني كه فرشتگان در آن ديده باني مي كنند . نام تو ارمغان جهان است و سكوت ها را به هم مي زند .

خدايا مرا با نيايش نرگس ها و سرشت صنوبر ها آشنا كن ! مرا به دامنه هاي درخشان ابريشم ببر و از نرده هاي چوبي عبور بده !

مي خواهم در دشت هاي فیروزه اي فردا آواز بخوانم . مي خواهم از چشمك يك ستاره گمنام آغاز شوم . مي خواهم آنقدر قد بكشم كه خورشيد از پشت شانه هاي ارغواني من طلوع كند .

+

نوشته شده در جمعه ۳ دی ۱۳۸۹ ساعت 19 توسط تارا  | 

یک جو هـــ....

در سراب جاده روزمره گی رده پای غریبی دیدم...

دچار آن رد پا شدم...

دویدم به سمتش... تند...تند...و تندتر...!!

ردپا پاک شد...

و من دیگه نمی دوییدم!

دمبال رد پا گرد خودم می چرخیدم...

چرخــــ... چرخ!

.

.

.

صاحب رد پا رو تو فاصله کم خودم دیدم... دستمو دراز کردم که ...

دسِشو برد تو جیبش... لبخند تلخ و... بنگـــــــــــ...(تیر خلاص گویند)

تلو تلو خوران تعادلمو از دست دادم و پخش زمین خدا شدم...!!!

.

.

.

و من مرده بودم....

صدای غریبی در گوشم می خواندــــ:

یک جو غیرت یک ارزن همت ...

یک جو غیرت یک ارزن...

یک جو...

یک...

+

نوشته شده در دوشنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۹ ساعت 19 توسط کسری  | 

دغدغهـــ...

تو را در تاریک ترین کوچه ذهنم خاک کردم...

اما...

اما نمی دانم چرا هر شب از آن کوچه می گذرم!

.

.

.

شروع جالبی بود واسه چیزی که می خوام بنویسم...

یه دغدغه... که یه جورایی بخش عظیمی از فکر بنده رو به تسخیر در آورده...

گاهی... تو زندگی یِلخیِ (انکار نکن... فقط یادت بیاد چقد کار، بدون فکرِ قبلی کردی) ما یه سری خاطرات نا خواسته پیش میاد که تو نمی خوای یادت بمونه... چال می کنیش تو یه جایی از ذهنت که متروکه ترین سلول های مغزت اونجا زندگی می کنن... اشتباه نکنـــ اونجا از روزی که اونا رو چال کردی تبدیل می شه به پر مصرف ترین نقطه ی تفکراتت...

دغدغه من اینه که بتونم این جوری نباشم... بتونم فراموش کنم... بتونمـــــ....

یه سری راه کار دارم... اما...

تو چی فک می کنی؟؟؟!!!... می تونی؟؟؟!!! چه جوری؟؟؟؟!!!!... می شه لطفن بگیــــ....


پ.ن: اینجا چه خبره!!!؟؟؟ کجایین بچه ها؟؟؟... ببخشید خیلی وقته پیدام نیس... رلسش فکرم خیلی شولوغه... جبران می کنم!

+

نوشته شده در چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۹ ساعت 21 توسط کسری  | 

روياي ديروز

روياهايم را با حقيقت زندگي گره نمي زنم . انتظار آبي ترين روز ها را مي كشم نبايد شكست خورده و مغلوب با بغضي در گلو از پشت پنجره غروب آفتاب را نظاره گر باشم .

نبايد در حسرت شهر شيرين زندگي ثانيه ها را به ساعت ها رساند و بي آن دو خواب فردا را ديد .

اگر چه روبه رويم دريچه اي است كه حتي كليدش را سهم من ندانسته اند . اما در برابر طوفان حوادث فقط مي توانم بر شانه هاي خسته خود تكيه كنم تا زمين صداي شكستنم را نشنود .

براي رهايي پر پروازي ندارم اما احساس من زير گوشم آهسته ميگويد :

فردا همان رويايي است كه ديروز به يادش بودي . !!!

كاش پرده مي فهميد تا پنجره باز است فرصت رقصيدن دارد .

+

نوشته شده در سه شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۹ ساعت 13 توسط تارا  | 

عشق در خزان

 

می توان دلتنگی های عشق را به همین فصل پاییز همانند کرد. با هزار رنگ جادویی و زیبایش و زخمه های شیرینش بر درخت. جان درخت خشک ، برگ هایش زرد و رگهایش یک به یک بسته می شود ولی به امید بهار همه تلخی ها را به جان می خرد. درخت می داند که باد سرد خزان او را نیمه جان می کند و تمام زیبایی او که به برگهای سبزش هست را فرو می ریزد و باران پاییزی مقدمه یخ زدن های ممتد ریشه هاست؛ اما به عشق بهار دم نمی زند و تاب می آورد. اگر درخت زنده را در زمستانی یخ زده و سخت هم ببینید می دانید که دل او به عشق زنده است و چند صباحی دیگر دوباره عاشقی از سر می گیرد

.

محبوب خوبم

!

در این خزان دل که جز یاد تو دل خوشی دیگری ندارم، شادم که بهار نزدیک است

. +

نوشته شده در جمعه ۱۴ آبان ۱۳۸۹ ساعت 16 توسط ناشناس  | 

سخنی از اعماق وجود

بهانه اي براي شروع

سلام !

سلامي از افق آشنايي !

از پنجره اي كه پيچك هاي نورسته سروده هايت نيلوفرانه قاب قديمي اش را آراسته اند .

از دريچه اي كه نگاه مشتاق مرا منتظرانه به پيشواز قاصدان انديشه و احساس تو فرا مي خواند .

گوش كن صدا صداي ترنم صدا صداي سادگي است ! آواي رويش شعر تواست كه در گوش جانم پيچيده .!

دلم را به زلال زمزمه هايت سپرده ام تا زيرو بم سخن گفتن به لحن روح

به زبان دل به گويش شعر را پارو پارو موج بزنيم و فاصله ها را كم كنيم تا جايي كه نفس هايت نفسم را زنده كند .

پس به اميد آن روز دلت را از خدا پر كن و منتظرانه شكيبا باش ...

+

نوشته شده در شنبه ۸ آبان ۱۳۸۹ ساعت 13 توسط تارا  | 

باور نمی کنم....

 قلب نا آرام من در سکوت فاصله ها آرام گرفته است ...

آرامی پر از طوفان و نگرانی و تشویش ... پر از دلتنگی زرد ...

اینجا بهار است ... پاییز و یا زمستان ... اینجا آسمان آبی هم که باشد در چشمان من خاکستریست ...

آسمان من چشمان بارانی ندارد ... چشمانی خشک ... چشمانی منتظر و تشنه دارد ...

هنوز من هستم ... بوی عطرت ... خاطراتت ... هستند ...

اما چه فایده که "  تو " نیستی ؟!؟؟

خسته ام ... خسته ...

تحملی که با صبر عشقت به من هدیه کرده ای قطره قطره آب می شود ...

تو عادت کردی و هنوز من مثل شب اول از رفتنت دلگیرم ...

ای کاش هایم یکی پس از دیگری در آه هایم گم می شود ...

جاده ی تاریک سفرت را پیدا نمی کنم ...

هنوز هم به یاد تو کنار پنجره ... ساعت ها می نشینم و آسمان را نگاه می کنم ...

فریادم را در بغضم می شکنم ...

باورم شده که رفته ای ...

اما هنوز هم باور نمی کنم ... .

+

نوشته شده در پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۹ ساعت 17 توسط مریم  | 

از خدا ممنون باشیم...

 نمی دانم با چه زبانی از تو سپاس گذاری کنم ، هر چند که تو تمام زبان ها را می دانی ... حتی زبان

بی زبانی را . پس با زبان دل از تو ممنونم برای تمام آرامشی که به ما داده ای ، برای تمام ارزشی که به

 ما بخشیدی ... برای تمام چیزهایی که ما قدرشان را نمی دانیم ولی تمام هستی مان را می سازند ...

خدایا می دانستی که چقدر خوبی !! می دانی که چقدر عاشقی !! معبودم اگر تنها لحظه ای عشق تو

به خودمان را می دانستیم ، آن لحظه بی شک آرزوی مرگ می کردیم تا به وصال تو برسیم ... ولی

افسوس که این زندگی زمینی ، آسمانی شدن را از یاد ما برده است ...

خدایا می دانم که تو خود فرصت نوشتن را به من داده ای پس برای این هم شکر.یرای امیدی که در

چشممان گذاشتی ،  برای محبت و عشقی که در دلمان قرار داده ای هم ممنونم ...

ای خالق آفرینش...گاهی از خودم متنفر می شوم به خاطر آنچه که به تو قول داده بودم ولی نشد که

عمل کنم یعنی فراموش کردم که انجامش دهم. به خاطر آن قول هایی که از من ؛ قبل از اینکه پا در این

 هستی بگذارم ؛ گرفتی و فراموششان کردم شرمنده ام ... به  من گفتی که عاشق باشم ... عاشق

 مادر ... عاشق پدر ... عاشق تمام هستی ... گفتی محبت را در هستی بگسترانم ، همه را دوست

بدارم... صداقت را در تمام زندگی ام به کار برم...گفتی که آدم خوبی باشم در زمین... ولی افسوس که از

 یاد بردم آن همه قول را.

وتو هنوز هم مرا دوست داری مثل روز اول...و عشقت را از من دریغ نکردی...تو چرا اینقدر خوبی ؟؟ برای

چه کسانی ؟؟

خدای عزیز من... امیدوارم از من به خاطر این زبان زمینی ام دلخور نشده باشی. با تمام وجود دوستت

دارم  ای خاق تمام کهکشان ها...

+

نوشته شده در چهارشنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۹ ساعت 8 توسط آدم  | 

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر