نــــــــــباشی....
چه حسه خوبیه…..
شبا موقع خواب عشقت سرشو بذاره رو دستای مردونت…..با موهاش بازی کنی….
چشماشو ببوسی…..اروم اروم تو بغلت خوابش بگیره….ولی تو هنوز بیداری…
دوست داری فقط نگاش کنی….همینطوری که داری نگاهش میکنی….اشکات سرازیر بشه….تو دلت پیش خودت بگی….
نباشی ….میمیرم….
نوشته شده در سه شنبه نهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 11:46 توسط tanha |
♥♥
نباید
یه مو از سرت كم بشه !
حق نداری اخم كنی ، همیشه باید بخندی !
اجازه ناراحت
شدن نداری !
باید خیلی مواظب خودت باشی فهمیدی ؟
حق مریض شدن نداری
!
...
باشه؟
چون من دوستت دارم ♥ ♥ ♥
نوشته شده در سه شنبه نهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 11:44 توسط tanha |
آرامــــــــــــــــش....
آرامشــی میخواهم
خلوتــی میخواهم
تــو باشی و من
در کنار هم
تو سُکوت کنــی و مَــن گوش کنم
و من آرام بگویم ترا دوست دارم و تو گوش کنی
و آرام بگوئی .. من هم
و شرمِ زیبائی را بر گونه ی تو ببینم …!
نوشته شده در شنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 19:17 توسط tanha |
دنیا....
کـُـــل ِ دُنیا را هَم کـِﮧ داشتِـﮧ باشــے ..
باز هَم دِلَت میخواهَد...
بَعضــے وَقتها .. فَقَط بَعضــے وَقتها ...
بَراے یـِک لَحظِـﮧ هَم کِـﮧ شُده ...
هَمِـﮧے ِ دُنیاے یــِک نَفَر باشــے
نوشته شده در شنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 19:15 توسط tanha |
دو قلب..!
دو قلب دارم!
یکی در طرف چپ...
و دیگری در طرف راست...
آغوشت را تنگ تر کن
من این تن دو قلب را دوست دارم...!
نوشته شده در شنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 19:11 توسط tanha |
تـــــــــــو...
اگه گفتی دوستت دارم چند حرفه؟
دیدی اشتباه کردی ...
دوست داشتن حرف نیست یه زندگیه
اما زندگی ۲ حرف بیشتر نیست: تــــــــو..
نوشته شده در شنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 19:8 توسط tanha |
دست چپ .دست راست
دست چپم درد میکرد ، نفسم به راحتی بالا نمیومد ،
و پشت کتف چپم سوز میزد ... دیگه اشکی تو چشام نمونده بود
احساس میکردم به هر پلکم یه وزنه آویزونه دیگه واسه م مهم نبود
که کسی به اوضاع بدم پی ببره ...
نوشته شده در شنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 18:56 توسط tanha |
" تـــــ♥ـــــو "
فــرقے نــבآرב چــه ڪسے چــہ مے گــویــב ،
" تـــــ♥ـــــو "
همــانــے ڪـہ همــیـشـہ
" בوسـ♥ــتـش בارم "
هـمــانـے ڪـہ تــآ غُــصـّـہ ام مے گیــرב ، سَــر و ڪَـلّـــہ اش پــیــدا مے شوב ،
و تــا مــرآ نـخنـבآنـב בســﭞ بـرבآر نمے شوב ،
هـمـآنے ڪـہ همــیــشـہ پـــُـر اسـﭞ از
شـور و شـاבے و زنـבگے ،
" تــــــ♥ــــو "
همیشه هــمــانے ...
نوشته شده در چهارشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 19:6 توسط tanha |
مَـن هَــمــون ...
مَـن هَــمــون دیــوونــه ایــم کـهـ هـیـچــوَقــتــــ عــوض نمــیـشـهـ ...
هَــمــونـــی کــهـ هـمـهـ بــاهـــاش خــوشـــالَـــن امــا کــسـی بــاهــاش نــمــی مــونــهـ ...
هَــمــونـــی کــهـ اونــقَــدر یـه آهَــنـگــ گـــوش میـــده کــهـ اَز تَـــرانهـ گـــرفـتـهـ تــــا ریــتـــمــ و خــوانَنــدش مـــتـنـفـر بـشـهـ ...
هَــمــونـــی کــهـ هـمـهـ فـکــر مـیـکـنــن سخـتـهـ ،سَـنـگـهـ ، اَمـــا بــا هَـــر تَــلَــنـگـــری میــشـکـنـهـ ...
هَــمــونـــی کــهـ مُــواظبـه کـــسی نـاراحَــت نــشهـ امــا هـمـه نــاراحَتـش مـیـکـنــن ...
هَــمــونـــی کــهـ تـکـیهـ گــاه خـوبیـــهـ امـا واسَـش تکــیـه گــاهــی نـیـس...
هَــمــونـــی کــهـ کُــلــی حَــرفــ داره اَمــــا هَــمـیـشهـ ساکــتـــهـ .....
آرهـ مَــن هَـــمونــــم ..
نوشته شده در شنبه دوم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 12:1 توسط tanha |
بــــــــه خاطــــــــــــــــــر....
به خاطر این که دوستت دارم دوستم داشته باش.
دوست دارم
من غم را در سکوت.
سکوت را در شب.
شب را به خاطره اندیشیدن بهتو دوست دارم.
من زندگی را در عشق .
عشق را در قلب.
و قلب را به خاطره اینکه آشیانه توست دوست دارم.
من اندوه را در اشک .
اشک را در چشم.
و چشم را به خاطره دیدن روی تو دوست دارم.
من عشق را در سکوت.
سکوت را در تنهایی.
تنهایی را به خاطره تبیدن قلب.
تپیدن قلب را برای تو دوست دارم.
...هنوزهم برای دوست داشتم کافی نیست...
نوشته شده در شنبه دوم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 11:58 توسط tanha |
دیونتــــــــــــــم
یه نفر باید باشه یکی که اونقدر بخوادت اونقدر دیوونه ت باشه و به روی خودش نیاره
اونقدر منتظر فرصت باشه بهت بگه چقدر دوستت داره
اونقدر که وقتی موقعیتش جور شد
وقتی همه چیز مساعد شد
وقتی خجالتش ریخت
وقتی فهمید دلت به دلش راه داره
بی مقدمه بغلت کنه
بزنه زیر گریه با تموم وجودش فشارت بده و بهت بگه :
"خیلی نامردی که باعث شدی اینقدر بخوامت خیلی ....."
نوشته شده در شنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 14:32 توسط tanha |
دلتــــــــــــنگی
با هر قدمی که دورتر میشوی،
انگار
دنیا هم تنگتر میشود !
تا آنجا که
تنها نقطه هائی باقی میمانند . . .
که آنها هم میشوند سهم نوشته هایم
.
میشوند "سه نقطه"
.
میشوند سکوت
میشوند بغض
میشوند جائی که درست
.
.
.
دلتنگی از آنجا آغاز میشود.
نوشته شده در شنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 14:27 توسط tanha |
هق هق....
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﻫﺴﺖ؟!
ﺻﺪﺍﯼ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﻢ..
ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻠﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ.
. ﮐﻪ ﺗﻮ...
ﺍﺯ ﺭﮔﺶ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮﯼ..
نوشته شده در چهارشنبه دوم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 14:21 توسط tanha |
غریبه.....
هی غریبه...
روی کسی دست گذاشتی که همه ی دنیامه
بی وجدان
انقدر راحت بهش نگو عزیزم
سختمه....
نوشته شده در چهارشنبه دوم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 14:20 توسط tanha |
گفتم..... گفت.....
ﮔﻔﺘﻢ : ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﺍﺭﻱ ﻣﻴﺮﻱ؟
ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ ...
ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻨﻢ ﺑﻴﺎﻡ؟
ﮔﻔﺖ: ﺟﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻴﺮﻡ ﺟﺎﻱ 2 ﻧﻔﺮﻩ ﻧﻪ 3 ﻧﻔﺮ!
ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺮﻣﻲﮔﺮﺩﻱ؟
... ﻓﻘﻂ ﺧﻨﺪﻳﺪ …
ﺍﺷﮏ ﺗﻮﻱ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ،
ﺳﺮﻣﻮ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ،
ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺯﻳﺮ ﭼﻮﻧﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﻣﻮ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﻣﻴﺮﻱ؟
... ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻴﺮﻡ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻳﻪ ﺟﺎﻳﻲ ...
ﮔﻔﺖ: ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺮﻳﺎ, ﻳﮑﻴﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺒﺮ ...!
ﮔﻔﺘﻢ : ﺟﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻴﺮﻡ ﺟﺎﻱ 1 ﻧﻔﺮﻩ ﻧﻪ 2 ﻧﻔﺮ!
ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻣﻲﮔﺮﺩﻱ؟
ﮔﻔﺘﻢ : ﺟﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﻴﺮﻡ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﻭﻧﻢ ﺭﻓﺖ ...
ﻭﻟﻲ ﺍﻭﻥ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﭼﺸﻤﺎﺵ
... ﺧﺎﮎ ﻣﺰﺍﺭﻣﻮ ﺷﺴﺘﺸﻮ ﻣﻴﺪﻩ
نوشته شده در دوشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۲ ساعت 11:56 توسط tanha |
تکــــــــرار پشت تـــــــــــــــکرار.....
ذهـــنــم آشــفـــتــه . . .
خــواب هــایــم پــریــشــان . . .
خــنــده هــایــم فــتــوشــاپــی . . .
درد و دل هــایــم بــا دیـــوارِ ایــنـجـا . . . !
مـیـزانِ هــمـدردی هــا هــم بــا لــایــک و کـامـنــت . . . !!!
و تـکــرار پـشـتِ تـکــرار
نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۲ ساعت 22:46 توسط tanha |
تــــــــــــنها....
▀♫▄ مـَـرا بــآ פֿـیالتـــ تَنهــــا نـَگــذار ▀♫▄
▀♫▄ פֿـیالتـــ اصــلا بـﮧ تـــــو نرفـتـﮧـ اَســـتــ ▀♫▄
▀♫▄ مهــــــرباלּ نیستــ .. ! ▀♫▄
▀♫▄ آزارمــ مےבهـــــב ▀♫▄
▀♫▄ בلمـــ פֿـوבتـــ را مےخواهـــــَב ... ▀♫▄
نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 13:59 توسط tanha |
کاغذ....
دختر و پسر که زمانی همدیگرو با تمام وجود دوست داشتن بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه تاکسی شدن
و آروم کنار هم نشستن . . .
دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد !
پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود ؛ پسر وقتی دید داره
به مقصد نزدیک میشه کاغذ رو به دختر داد ، دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفشو به پسر گفت که
شاید بعد از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اونو نبینه . . .
دختر قبل از این که نامه ی پسرو بخونه به اون گفت که دیگه از اون خسته شده ، دیگه عشقش رو نسبت به اون
از دست داده و الان پسری پیدا شده که بهتر از اونه . . .
پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود با ناراحتی از ماشین پیاده شد که در
همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مرد . . .
دختر که با تمام وجود در حال گریه بود یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود ، وقتی کاغذ رو باز کرد پسر
نوشته بود : “ اگه یه روز ترکم کنی میمیرم . . . ”
نوشته شده در دوشنبه هفدهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 16:28 توسط tanha |
درد دارد ....
درد دارد....
تظاهر درد دارد...دلتنگی درد دارد...انتظار درد دارد....بلاتکلیفی...بلاتکلیفی....بلاتکلیفی....درد دارد...
بی انصافیست...عادت دادن...خاطره کاشتن..و بیخیال پر زدن و رفتن...
به اندازه یک چاه عمیق شب در وجودم رخنه کرده و به اندازه اندوه غروب درون گلویم بغض چمبره زده و آنقدر دلسردم که از دست خودم هم به ستوه آمده ام...
حال اگر از روزنه خواب هایم گذر کنی...آن موقع می رسی به یک سری واژه تب دار که دائم دلم را به آتش می کشد....باور کن نامردیست کسی را بی خواب کردن....
باور کن کم آورده ام...
+دیشب عذاب آور بود ...بی خوابی کشنده ای که حتی سه قرص دیازپام
نوشته شده در سه شنبه یازدهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 13:48 توسط tanha |
خــــــــــــــدایا ...
انتخاب واحد دنیا را كه خودت برایمان انجام دادی!
كاش لااقل سیستم حذف و اضافه ای نازل میكردی.
خیلی از واحد ها را باید حذفــــــــــــ كنم
نوشته شده در سه شنبه یازدهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 13:38 توسط tanha |
مـــذکر عزیــــز
مـــذکر عزیــــز : " مـــــ♥ــــرد " بـــاش !
زمیــــن به مــــرد بودنـ ــــت نیــــاز داره !
مــــرد باش ؛ نـــه فقط با جســ♥ــمت !
مـــــرد بــــاش با نگــــاهت ، با احســ♥ــاست ، . . . !
مردونه حــــــرف بزن ، مــــ♥ـــــردونه بخنــــــد ، مردونه گریــــــه کن ،
مــــــردونه عشـــ♥ـــق بورز ، مردونه ببــــــــخش ، . . . !
مرد بــــــاش و هیچ وقت نامـــ♥ــردی نکن ؛
مخصوصـــــا در حق کســـــی که باورت کـــ♥ـــرده
و بهـــــت تکیـــــه کرده.....
نوشته شده در یکشنبه نهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 16:38 توسط tanha |
حس عاشقی
چ حسی داری وقتی عشقت صدات میکنه...اما اسم تورو نه..اشتباهی یه اسم دیگه رو میگه
آتیش میگیری.اما به روی خودت نمیاری.چون دوسش داری.چون میگه ازدهنم پرید.بحث درمورد فلانی
بود
ویهو اسم اونو گف...قبولش میکنی.تموم حرفاشو باور داری...
چ حسی داری وقتی بخاطر عشقت نمیری عروسی..عروسیه دوستت.دوست صمیمیت..عروسه بهت
زنگ میزنه میگه چرا
نوشته شده در شنبه یکم تیر ۱۳۹۲ ساعت 16:1 توسط tanha |
چشمام...
چشمانم را عادت داده ام که صبور باشند
من که آرام بودم ولی تو
حواسم بود
بغضت فریاد می کشید
چشمانت ظاهری خندان داشت
پنهان کردنش سخت بود ـ نتوانستی ...
نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 20:42 توسط tanha |
میرسد...
ميرسد روزي كه بي من روزها را سر كني
ميرسد روزي كه مرگ عشق را باور كني
ميرسد روزي كه تنها در كنار عكس من
شعرهاي كهنه ام را مو به مو از بر كني..
نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 20:40 توسط tanha |
فرق عشق و ازدواج ...
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد
داشته باش كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی...
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی ؟
با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به
امید پیداكردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین...!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟
استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش
كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی...
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین
درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی
برگردم .
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین...!
و این است فرق عشق و ازدواج ...
نوشته شده در شنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 11:16 توسط tanha |
عجب روزگاریه.....
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشگِله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟ خوشگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟ اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید! بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد. روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت... شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....! دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند... دردش گفتنی نبود....!!!! رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن... چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد... خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!! دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد... امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد! احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود! یک لحظه به خود آمد... دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته
نوشته شده در شنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 11:14 توسط tanha |
بزن به سلامتی ...
بزن به سلامتی حرفهای دلت که به کسی نگفتی....
بزن به سلامتی اینکه کوه درد بودی ولی دم نزدی.....
بزن به سلامتی تنهایی هات ولی تنهایی رو دوست نداشتی...
بزن به سلامتی ارزوهایی که نتونستی لمسشون کنی.....
بزن به سلامتی عشقی که طالعش به اسمت نبود ولی هنوزهم دوسش داری....
بزن به سلامتی شبهایی که تو تنهاییهات گریه کردی ولی نمیدونستی برای چی....
بزن به سلامتی دوست و ادمهایی که از پشت خنجر زدن...
هنوز مست نشدم نگاه می کنم به انتهای شیشه و اخرین پیکم ولی هنوز حرف دارم..
نوشته شده در شنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 11:11 توسط tanha |
نمی نویسم ...
نمی نویسم …
کــه کـلـمـات را الــوده نـکـنـم بـه گـنـاه…
گـنـاهـی کـه از ان مــن اسـت…
نمی نویسم …
تـا سـکـوت را بـیـامـوزمـ….
نـمـی نـویـسـمــ….
تـا احـسـاسـاتم را مـحـبـوس کـنـمــ….
تـا نـخـوانـی…
نـدانـی….
کـه چـه مـی گـذرد ایـن روزهـا بـر مــن!!
مـی خـنـدمــ….
تـا یـادم بـمــانـد…
تـظـاهـر بـهـتـریـن کـار اسـت…!
تـا یـادم نـرود…
کـه دیـگـران مـرا خـنـدان مـی خـواهـنـد…
تـا یـادم بــمــانـد مـن دیـگـر ان .... سـابـق نـیـسـتـمــ…
شـکـسـتـه امــ….
روزهـای زیـادی اسـت کـه شـکـسـتـه امــ….
ان زمـان کـه لـب بـه شـکـوه بـاز کـردم و گـفـتـم خـسـتـه امــ….
و ان هــا یـکــ بـــه یــکـــ رفـتـنـد…
خـسـتـگـی هـایـم را تـاب نـیـاوردنـد…
و اکــنـون ایــن مـنـمــ!
هـمـان ..... دلـتـنـگـی کــه دلـش مـدام شــور مـی زنــد!
بـگــذار نـنـویـســـمــ…
مــن…
لــبــخـنـد مـی زنــمــ….
نوشته شده در شنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 11:11 توسط tanha |
میدانم
گفتند: بهت خیانت میکند!
گفتم:میدانم…
گفتند: این یعنى دوستت ندارد!
گفتم:میدانم…
گفتند: روزی میرود وتنها میمانی !
گفتم:میدانم…
گفتند: پس چرا ترکش نمیکنی!
گفتم:این تنها چیزی ست که نمیدانم…
نوشته شده در شنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 11:10 توسط tanha |
عشـــღـق یعنی:
بعـــــد از یه دعــــوای مفصـــل،
از روی لــــجبازی،
گوشــــی رو بذاری رو ســـایلنت و بری زیر پـــتو بعــد
هر چـــند دقیقه یه بار یواشــღـکی گوشه ی پتـــو رو بزنی کـــنار
و زل بزنیبه سقـــف تا ببینـــی....
نـــوری از گوشـــی افـــتاده روی سقـــف....یا......نــه....!!!
تـــــوو دلت بگــی ازت عصـــبانیم خــیلی بــدی
امـــــا...
لعنتــــღــی عاشقــღـتم
نوشته شده در شنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 10:59 توسط tanha |