دلنوشته های دلنشین ادبی
نویسنده : علیرضا | زمان انتشار : 19 شهریور 1398 ساعت 20:17
عهد ...
برای امروز عهدی میبندم
تا زیباترین ها را برایت به ارمغان آورم
چرا که خداوند زیباترین طلوعش را
همراه با شادابی طبیعت خالصانه نثارم کرده است
و این زیبا نوید بخش بخششی دیگر است.
نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۲/۰۶ ساعت 21:43 توسط دل نوشته های هدی |
هرگز نبايد از چشمان هيچ زني ساده گذشت
زن ها گاهي اوقات چيزي نميگويند
چون به نظرشان لازم نيست كه چيزي گفته شود
با نگاهشان حرف ميزنند
به اندازه يك دنيا حرف ميزنند
هرگز نبايد از چشمان هيچ زني ساده گذشت...
ان هنگام که گوشه لبش را گاز میگیرد
تا از راز چشمانش با خبر نشوی...
نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۲۵ ساعت 17:58 توسط دل نوشته های هدی |
معجزه من...
به من ايمان بياور
در يک لحظه ميتوانمتنها يک لحظهخورشيد را به آغوشت بياورم و ماه را به اتاقتبه من ايمان بياورمعجزه منآغوش زني است به طعم درياهاچيزي که هيچ بهشتي ندارد.
نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۲۵ ساعت 17:54 توسط دل نوشته های هدی |
سرزمین خوشبختی من
وقتى تو ميايى
به سرزمينى خوشبخت بدل مى شوم
به سرزمينى پر از آواز پرنده
وقتى تو مى روى
سر در گريبانم
مثل مردمى كه
كسى را از دست داده اند .
نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۲۵ ساعت 17:52 توسط دل نوشته های هدی |
تو يك مردی...
تو يك مردی
شبيه تمام مردهایی كه مي شناسمقدم مي زني آواز مي خواني تنها تفاوت تو با مردهای ديگردر تو نيستدر من است تو مردی هستي كه من دوستت دارمتو مردی هستي كه درشعرهاي من هستيآغوش مرا دوست داريتو خواب نيستي رويايي دست نيافتنيتو را من خلق كرده ام .
نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۵/۲۵ ساعت 17:48 توسط دل نوشته های هدی |
جا نگذاريد هر چه ميآوريد را با خودتان ببريد
آدمها عطرشان را با خودشان ميآورند
جا ميگذارند و ميروند
آدمها ميآيند و ميروند
ولي توي خوابهايمان ميمانند
آدمها ميآيند و ميروند
ولي ديروز را با خود نميبرند
آدمها ميآيند خاطرههايشان را جا ميگذارند و ميروند
آدمها ميآيند تمام برگهاي تقويم بهار ميشود ميروند
و چهار فصل پاييز را با خود نميبرند
آدمها وقتي ميآيند موسيقيشان را هم با خودشان ميآورند
و وقتي ميروند با خود نميبرند
آدمها ميآيند و ميروند
ولي در دلتنگيهايمان شعرهايمان
روياي خيس شبانهمان ميمانند
جا نگذاريد هر چه ميآوريد را با خودتان ببريد
به خواب و خاطرهي آدم برنگرديد .....
نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۴/۲۹ ساعت 17:8 توسط دل نوشته های هدی |
مگر عاشق نيستيم ما ؟
در برابر آينه يك جور زيبايي
در رختخواب جورِ ديگرگوش به شايعات ندهسرمه بر چشمانت بزنگرگ و ميش غروب به قهوهخانه بياتا دل حسودان بسوزدمردم حرفشان را خواهند زدخيالت نباشدمگر عاشق نيستيم ما ؟
نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۴/۲۹ ساعت 17:3 توسط دل نوشته های هدی |
با تپشهاي قلبم آرزوهايت را شماره کن
سر بر سينهام بگذار
با تپشهاي قلبم آرزوهايت را شماره کنرشتههاي سپيد مويمردِ رنجهايي است که زندگيام را سياه کردبا اين همه در سرزميني که مرگ پايان رنج هاستهرگز هيچکس تابوت عشق رابر شانههاي من نخواهد ديد.
نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۴/۲۹ ساعت 16:59 توسط دل نوشته های هدی |
بیا برویم...
بیا برویم
توی خیابانهای خالی ازعشققدم بزنیمبا هم که باشیمبوسه و باران حتما خودشان را می رسانند ...
نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۴/۲۹ ساعت 16:56 توسط دل نوشته های هدی |
عاشقي من همين است
به شيوه نياکانم عاشق مي شوم
انگار دوران مدرن ،
انديشه هايش را براي عقل من نفرستاده است
به شيوه نياکانم ماليخوليا گرفته ام
ياد نگرفتم
دربستر تو آرام بگيرم
پاهايم را برهنه روبرويت بگذارم
سيگاري دود کنم
جرعه اي بنوشم
شعری از عشق برایت بخوانم و
تو عاشقانه بوسه ای نثار گونه های خیسم کنی
که مست عاشقانه هایت شده اند و ...
تنها به شيوه نياکانم
پشت پرده اي مي نشينم
حجله اي زيبا مهيا مي کنم
تا تو بعد از نبردي خونين بيايي
خودت پيراهنم را بگشايي
بيشتر ازاين شرم دارم برايت بنويسم
تو خودت به شيوه هاي فلسفه ي امروز معنايش کن
عاشقي من همين است
نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۴/۲۹ ساعت 16:51 توسط دل نوشته های هدی |
" نــــذار برمـ "
آدمـــا نمیـــدونن بعضـــــــی وقتهــــا
خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی :
" نــــذار برمـ "
یعنی بــرمـ گــــردون
سفــــت بغلمـ کـــن
ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــه ات و
بگــــــو :
بیخــــــود کــردی میگی
خداحافـــــظ
مگـــــه میـــذارمـ بــــری؟!!
مــــــگه الکیــــــــه ؟
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۱/۱۱ ساعت 0:12 توسط دل نوشته های هدی |
تو مرد تاريخ مني
تو مرد غمهاي عميقي
شعرهاي غمگين
کلمات جانگداز
با چشمانت
مي توان عزاداري کرد
باگيسوانت ، لباس سياهي براي هميشه پوشيد
با دستانت ،
جام زهر نوشيد
تو مرد تاريخ مني
يک تاريخ تلخ
يک تاريخ سياه
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۱/۱۱ ساعت 0:3 توسط دل نوشته های هدی |
عشق تو...
عشق
کودتايي ست
در کيمياي تن
و شورشي ست شجاع
بر نظم
اشياء
و شوق تو
عادت خطرناکي ست
که نمي دانم چگونه از دست آن
نجات پيدا
کنم
و عشق تو
گناه بزرگي ست
که آرزو مي کنم
هيچ گاه " بخشيده " نشود.
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۱/۱۰ ساعت 23:58 توسط دل نوشته های هدی |
زخم بالت را که ميبستم عاشقت شدم
اي پرنده زيبا
زخم بالت را که ميبستم
عاشقت شدم
نبايد
اينقدر بيرحمانه دور ميشدي
بي پر و بالم من
آسمان به آسمان
چگونه
دنبالت بگردم ؟
اي پرنده زيبا
اسير زيباييات شدهام
مرا به قفس عشقت انداخته
اي
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۱/۱۰ ساعت 23:53 توسط دل نوشته های هدی |
تو نهایت آرامش منی..
تو نهایت آرامش منی..
دستانت تجسم عشق و نوازش اند…
نگاهم که میکنی
لبخند که میزنی
از سقف سرد شب ،
روشنی می چکد..آری
تو نهایت آرامش منی..
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۱/۱۰ ساعت 23:48 توسط دل نوشته های هدی |
....
من چشم دارم
چرا که تو را ميبينم
گوش دارم
چرا که تو را
ميشنوم
و دهان
چرا که تو را ميبوسم
آيا چشمها و گوشهاي من است
آنگاه که تو را
نميبينم
نميشنوم
و آن
دهان از آن من است
آنگاه
که تو را
نميبوسم ؟
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۱/۱۰ ساعت 23:43 توسط دل نوشته های هدی |
پروانه اي که با شب مي رفت...
من عاقبت از اينجا خواهم رفت
پروانه اي که با شب مي رفت
اين فال
را براي دلم ديد
ديري است
مثل ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهيان و تنهايي
خودم
پر کرده ام ولي
مهلت نمي دهند که مثل کبو تري
در شرم صبح پر
بگشايم
با يک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم
اما
من عاقبت
از اينجا خواهم رفت
پروانه اي که با شب مي رفت
اين فال را براي دلم ديد.
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۱/۱۰ ساعت 23:36 توسط دل نوشته های هدی |
اگر ...
اگر يک نفر
هر آنچه که
از درونش برمي آيد را بنويسد
بي شک
از درون او
کسي رفته است
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۲۹ ساعت 18:23 توسط دل نوشته های هدی |
تعداد صورت مسأله را تغيير نمي دهد
تعداد
صورت مسأله را تغيير نمي دهد
حدس بزن
چند بار گفته
ايم و شنيده نشده ايم
چند بار شنيده ايم و
باورمان نشده است
چند بار ؟
پدرم مي گفت :
پدر بزرگ ات ، دوستت دارم را
يک بار هم به زبان
نياورد
مادر بزرگ ات اما
يک قرن با او عاشقي کرد
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۲۹ ساعت 18:20 توسط دل نوشته های هدی |
بوسههايي از دلتنگي
گاهي خوابت را ميبينم
بيصدا
بيتصوير
مثلِ ماهي در آبهاي
تاريک
که لب ميزند و
معلوم نيست
حبابها کلمهاند
يا بوسههايي از
دلتنگي
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۲۹ ساعت 18:1 توسط دل نوشته های هدی |