اینستاگرام
instagram.fileon.ir

جملات عاشقانه عشق پنهان

نویسنده : معین | زمان انتشار : 26 مهر 1398 ساعت 11:37

آرتمیس

--این پستو آرتمیس جان داده که بذارم تو وبلاگ امیدوارم خوشتون بیاد --

دل که تنگ است کجا باید رفت؟

به در و دشت و دمن ؟یا به باغو گل و گلزار و چمن؟

یا به یه خلوت تنهایی امن ؟ دل که تنگ است کجا باید رفت؟

پیر فرزانه بانگ براورد که این حرف نکوست...

دل که تنگ است برو خانه دا
برو خانه یار

شانه اش جایگاه گریه توست

سخنش راهگشا

بوسه اش مرهم زخم دل توست

عشق او چاره دلتنگی توست

دل که تنگ است برو خانه یار

خانه اش خانه توست

(( خانه دوست کجاست؟؟؟))

«خیلی قشنگ بود مرسی ارتمیس جان»

+

نوشته شده در سه شنبه چهارم مهر ۱۳۹۱ ساعت 22:46 توسط HoSsEiN  | 

ميخوام بهت بگم

ميخوام بهت بگم...


تا حالا بهت نگفتم ولی حالا می خوام بگم بی تو میمیرم ..

می خوام بگم تو دنیای منی ..

می خوام بگم با تو بودن چه لذتی داره ..

می خوام بگم دوست دارم فقط به خاطر خودت !!

می خوام بگم شدی مجنون عشقم …

می خوام بگم هر وقت اراده کنی برات میمیرم !

می خوام بگم که می خوام دلمو فرش زیر پات کنم ..

می خوام بگم اگه یه روز نبینمت چقدر دلم برات تنگ میشه !!

می خوام بگم نبودنت برام پایان زندگیه !!

می خوام بگم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوست دارم …

می خوام بگم یه گوشه چشاتو به همه دنیا نمیدم …

می خوام بگم هیچ وقت طاقت هجرتو ندارم …

می خوام بگم مثل خرابه های بم خرابتم …

می خوام بگم بیشتر از عشق لیلی به مجنون عاشقتم ..

می خوام بگم هر جور که باشی دوست دارم !!

می خوام بگم غم تو رو به شادی دیگران نمیدم !!

می خوام بگم اگه حتی من رو هم دوست نداشته باشی من دوست دارم ..

می خوام بگم مثل نفسی برام اگه نباشی منم نیستم …

می خوام بگم هر شب با خیالت می خوابم !!

می خوام بگم جایگاه همیشگی تو قلب منه !!

می خوام بگم حاضرم قشنگترین لحظه هام رو با سخت ترین دقایقت عوض کنم ..

می خوام بگم لحظه ای که تو رو میبینم بهترین لحظه زندگیمه !!

می خوام بگم در حد پرستش دوست دارم ….!

+

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 0:22 توسط HoSsEiN  | 

دوستت دارم

بر روی کاغذ سفید با قلبی از محبت سرشار

خواستم واژه ای بنویسم که بماند در ذهنت یادگارهرچه فکر کردم چه باید نوشت و این ورق راک رد سیاهواژه ای به ذهنم خطور نکرد جز اینکه دوستت دارم بسیارگرچه سخت است دوری ولی می دانم این راکه می کنمت هر روز یاد ، آن هم بطور کراردلم به دلت گره خورده که نمی توان کردش بازگره اش را با مهربانی کردی کور ای سالاردستان گرمت را همواره باید فشرد با احساسچون دستـانت گرمــایی دارنـد فــرار لبان سرخت را باید بوسید از دوراین کار را باید کرد هر روز تکرارواژه ها در برابر خوبیهایت کم است آقابگذار تمامش کنم همین جا با اصرارفقط بگویم یک کلام ندای قلبم راکه دوستت دارم، دوستت دارم بسیار بسیار …

+

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 14:53 توسط HoSsEiN  | 

دوستت دارم

دوست دارم تو را در آغوش بگیرم و گریه کنم........

دلم بدجوری هواتو کرده .........

کاش می توانستم دستان گرمت را بگیرم .........!!!کاش می توانستم از نزدیک در چشمان عاشقت نگاه کنم اما این فاصـــــــــله بین من و تو نمی گذارد تنها عشقم را از نزدیک ببینم ای خدا این فاصـــــــــــله را از میان ما محو کن که دیگر طاقتم به پایان رسید....!!!دیگر طاقت این دوری را ندارم.... عشق پر از درد است اما دوری از عشق پر درد تر از یک درد است.....!!!!!! سرنوشت سر به سر اوقات تلخ من نگذار که بدجوری دلتنگم........دوباره باز من دلتنگم ومثل همیشه تنها یادت، تویاین تن دوباره باز من دلتنگم ومثل همیشه تنها یادت، تویاین تنهایی ها سنگ صبور منه .پس.................عاشقانه چشمهایم را میبندم و تو را در خیالم تصور میکنم نمی دانی کهچقدر خیال تو برایم لذت بخش است ،از هر چیز در این دنیا برایم شیرین ترهستی پس چشمهایم را میبندم و با تمام وجود احساست می کنم و می گویم:دوستت دارم عشق من تو بهترینی

+

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 13:29 توسط HoSsEiN  | 

عشق 10ساله

از در يكي از بزرگترين شركتهاي كامپيوتري در يكي از بهترين نقاط شهر بيرون مياد، با اينكه صاحب اون شركت نيست، ولي حقوق خيلي خوبي ميگيره و زندگي خوب و راحتي داره. حدود يك ماه مي شه كه با دختري كه سال هاي سال دوست بوده، ازدواج كرده و از اين بابت هم خيلي خوشحاله و با همديگه لحظات خيلي خوب و به ياد موندني رو مي گذرونن!  سوار ماشينش مي شه و به سمت خونه به راه مي افته و در راه به عشقش فكر ميكنه و به ياد دوران دوستي شون مي افته… زماني كه با هم بيرون مي رفتن و عشقش از خيلي از چيزها مي ترسيد… در سن 30 سالگي بسيار جا افتاده به نظر ميرسيد و وقتي كه با همسرش كه حدود 25 سال داره راه ميرن، يك زوج كامل به نظر ميرسن كه بعد از حدود 10 سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم مي گذرونن...

ادامه نوشته

+

نوشته شده در جمعه دوازدهم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 22:3 توسط HoSsEiN  | 

زودی قضاوت نکنین

 ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

+

نوشته شده در جمعه دوازدهم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 21:51 توسط HoSsEiN  | 

نیتـــــــــــ

خدایا خودت یه دختری نصیبم کن که :

نجیب و پاک باشه

دوست پسر نداشته باشه

به یک پسر قانع باشه

دروغ نگه و راستگو باشه

خوشگل و دوست داشتنی باشه

بخاطر سرکیسه کردنم باهام نباشه

بخاطر موقعیت و شرایطم پیشم نمونه

دوست داشتنش واقعی باشه

احساس ، معرفت و عشق واقعی داشته باشه

بی جنبه و بی ظرفیت نباشه و...

 جواب فال خواجه حافظ شیرازی: گشتم نبود نگردد نیست.....

+

نوشته شده در سه شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 19:24 توسط HoSsEiN  | 

معنی عشق که استاد به شاگردش می گوید:

شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ " استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه          

ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی

تا خوشه ای بچینی! " شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه

آوردی؟ " و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم

و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ." استاد گفت: " عشق یعنی همین! "

شاگرد پرسید: " پس ازدواج چیست؟ " استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترین درخت را

بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! " شاگرد رفت و پس از مدت           

کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم

و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

برگردم." استاد باز گفت: " ازدواج هم یعنی همین

+

نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 16:10 توسط HoSsEiN  |