دلنوشته طولانی دلتنگی
نویسنده : سمانه KZ | زمان انتشار : 21 آبان 1399 ساعت 14:39
گناهم را ببخش ...
اگر گاهي ندانسته به احساس تو خنديدم ...
اگر از روي خودخواهي فقط خود را قشنگ دیدم ...
اگر از دست من در خلوت خود گريه مي كردي ...
اگر بد كردم و هرگزبه روي خود نياوردم ...
اگر تو مهربان بودي و من نامهربان بودم ...
اگر براي ديگران بهار و برای تو خزان بودم ...
اگر تو با تحمل گله از خودخواهي ام كردي ...
اگر زجري كشيدي تو گاهي از زبان من ...
اگر رنجيده خاطر گشتي از لحن بيان من ...
گناهم را ببخش ...
نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر ۱۳۸۷ ساعت 21:20 توسط ناشناس |
رنجيده ام
من از نيش زبان گاه و بي گاهت، کمي رنجيده ام
ازنمک پاشيدنت بر زخم هايم هم، کمي رنجيده ام
گرچه اين بي مهريت از روي اجبارست ، ليک
باز از سردي گفتارت، ولي رنجيده ام
قصه هاي دل سپردن را تو مي داني عزيز
چون تو بيگانه شدي با غصه ها ، رنجيده ام
گرچه ما جرمي نکرديم وجدايي سهم ماست
فاصله عادت شدت، از اين يکي ، رنجيده ام
گرچه اين زخم زبان ديگران عادت شده
تا کجا؟ تا آسمان از دستشان، رنجيده ام
باز هم بي خوابي وبي تابي من را نبين
اين دروغي بيش نيست، کز دست تو رنجيده ام
نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر ۱۳۸۷ ساعت 21:9 توسط ناشناس |
مرگ من روزی فرا خواهد
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
با خزانی خالی از فریاد و شور
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دست هایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر ۱۳۸۷ ساعت 20:53 توسط ناشناس |
دلتنگی ...
بی تو دلتنگی به چشمانم سماجت می كند
وای دل چون كود كی بی تو لجاجت می كند
اشتیاق دیدن تو میل خاموشی نكرد
هیچوقت عشقت بدل فكر فراموشی نكرد
عشق من با تو به میزان تقد س می رسد
بی حضورت دل به سر حد تعرض می رسد
دوستت دارم برای من كلام تازه نیست
حد عشقت را برایم هیچ چیز اندازه نیست
در غیاب تو غریبانه فراغت می كشم
بر گذشت لحظه ها طرحی ز طاقت می كشم
چشمهایم را نگاه تو ضمانت می كند
گرمی دست مرادستت حمایت می كند
با تنفس در هوای تو هنوزم قانعم
ابتلای سینه را اینگونه از غم مانعم
چشمهای مهربان تو فراموشم نشد
هیچكس جز یاد تو بی تو هم آغوشم نشد
من تو را با التهاب سینه ام فهمیده ام
ساده گویم خویش را با بودنت سنجیده ام
نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر ۱۳۸۷ ساعت 16:31 توسط ناشناس |
به دیدارم بیا ...
به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریک
دلم تنگ است
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهای ها
دلم تنگ است
بیا بنگر!!
چه غمگین و غریبانه در این ایوان سرپوشیده و این تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی!
شب افتاده است .... و من
و من تنها و تاریکم !!!!
و در ایوان و در تالاب من دیریست در خوابند
پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من
بیا ای یاد مهتابی
نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر ۱۳۸۷ ساعت 16:23 توسط ناشناس |
از من نپرس چقدر دوستت دارم
اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست
به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم
مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد
مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم
بگو معنی تمرین چیست ؟
بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟
بریدن از خودم را ؟
مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی ...
از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم
همه می دانند که دروری تو روحم را می آزارد
تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند
نگاهتت را از چشمم برندار مرا از من نگیر ...
هوای سرد اینجا رو دوست ندارم
مرا عاشقانه در آغوش بگیر که سخت تنهام
نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر ۱۳۸۷ ساعت 11:40 توسط ناشناس |
حالا که رفته ای ...
حالا که رفته ای
هیچ راهی
مرا به جایی نمی برد
در حافظه ام می چرخم
همه کلید ها را گم کرده ام
حالا که رفته ای
شعری می نویسم
برای گل های مریم
شعری می نویسم
برای مرگ
شعری می نویسم
برای دیداری که اتفاق نمی افتد...
نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر ۱۳۸۷ ساعت 11:37 توسط ناشناس |
در آغوش تنهايي ...
تنها ، بی همزبان ، خسته و یک سکوت بی پایان ...
در آغوش تنهایی ، آرام اما از درون نا آرام ...
میخوانم همراه با سکوت ترانه دلتنگی را ...
میدانم که کسی صدای مرا نمیشنود ، اما چاره نیست باید سکوت این لحظه ها را با فریادی بی صدا شکست !
همدلی نیست اینجا که با دل همنشین شود ، همدردی نیست که با قلبم همدرد شود ، همنفسی نیست که به عشقش نفس بکشم !
سکوت ، سکوتی در اعماق یک قلب بی طاقت ، مثل این دلشکسته که به امید طلوعی دوباره ، امشب را تا سحر بیدار نشسته !
دیگر صدای تیک تیک ساعت نیز بیصداست ، زمان همچنان میگذرد اما خیلی کند!
انگار عاشق این لحظه هاست ، با ما نامهربان است ، دوست دارد لحظه های تنهایی را !
خواستم همزبانم دل تنهایم باشد ، انگار که این دل نیز در حسرت روزهای عاشقیست!
و تنها سکوت در فضای دلگیر خانه ، حس میکنم بیشتر از هر زمان بی کسی را !
قطره ای اشک در چشمانم حلقه زد ، بغض گلویم شکست ، و اینبار چند لحظه ای سکوت با صدای گریه هایم شکست .....
اشکهایم تمام شد ، دوباره آرام شدم ، سکوت آمد و دوباره آن لحظه ی تلخ تکرار شد!
نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر ۱۳۸۷ ساعت 11:22 توسط ناشناس |
سيب
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت.
نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر ۱۳۸۷ ساعت 11:9 توسط ناشناس |
دلم برات تنگ شده
دلم برات تنگ شده
اما من...من ميتونم اين دوري رو تحمل كنم...
به فاصله ها فكر نمی كنم...ميدونی چرا؟؟
آخه... جای نگاهت رو نگاهم مونده...
هنوز عطر دستات رو از دستام ميتونم استشمام كنم...
رد احساست روی دلم جا مونده ...
ميتونم تپشهای قلبت رو بشمارم...
چشمای بی قرارت هنوزم دارن باهام حرف ميزنن...
حالا چطور بگم تنهام؟ چطور بگم تو نيستی؟
چطور بگم با من نيستی؟...
آره!خودت ميدونی... ميدونی كه هميشه با منی...
ميدونی كه تو،توی لحظه لحظه هاي من جاری هستی...
آخه...تو،توي قلب منی...آره!
تو قلب من...برای همينه كه هميشه با منی...
براي همينه كه حتی يه لحظه هم ازم دور نيستی...
براي همينه كه می تونم دوريت رو تحمل كنم...
آخه هر وقت دلم برات تنگ ميشه...
هر وقت حس ميكنم ديگه طاقت ندارم...
ديگه نميتونم تحمل كنم...
دستامو می ذارم رو صورتم و يه نفس عميق ميكشم...
دستامو كه بو ميكنم مست ميشم... مست از عطرت.
صداي مهربونت رو میشنوم...و آخر همهء اينها...
به يه چيز ميرسم...به عشق و به تو...آره...به تو...
اونوقت دلتنگيم بر طرف ميشه...
اونوقت تو رو نزديكتر از هميشه حس ميكنم...
اونوقت ديگه تنها نيستم
حالا من اين تنهايي رو خيلي خيلي دوسش دارم...
به اين تنهايي دل بستم...حالا ميدونم كه اين تنهايی خالی نيست...
پر از ياد عشقه... پر از اشكهای گرم عاشقونه...
نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر ۱۳۸۷ ساعت 11:2 توسط ناشناس |
چرا از تو نگویم ؟
چرا از تو نگویم ؟
چرا اشک های تو را نسرایم ؟
وقتی همه ی دریاها در قلب مهربان تو جریان دارند ،
چرا من یک قطره ی پر هیاهو نباشم ؟
چه شبها که به یاد تو فانوس دعا را در ایوان تنهایی آویختم .
چه روزها که به یاد تو با درختان پر حوصله ی گردو درد و دل کردم .
آن قدر منتظرت مانده ام که همه ی پنجره ها مرا می شناسند .
یک بار آرام تر از خواب درختان به سراغ من بیا....
می خواهم با شکوفه های سیب برایت تابلویی بکشم
و با اشکهایم گرد و غبار را از کفش هایت بشویم .
می خواهم تمام بغض هایم بر شانه های تو آب شود .
چرا دلم برایت تنگ نشود ؟
چرا دستهای تو را ستایش نکنم ؟
چرا خوشبو ترین گلهای دنیا را برای تو نچینم ؟
چرا عطر ماه را در شیشه ای نریزم و به تو تقدیم نکنم ؟
دلم برایت تنگ می شود ،
نه هر شب ، نه هر روز بلکه هر لحظه .
این را عقربه های ساعت نیز می دانند .
خطوط دفترم نامت را از بر کرده اند .
اگر روزی تو را ننویسم ، دل آبی خودکارم برایت تنگ می شود .
اگر تو نباشی غم هایم را پیش چه کسی ببرم ؟
اگر تو نباشی رنج هایم را با که بگویم ؟
اگر تو نباشی روزهای من هیچ وقت به شب نمی رسند و شبهایم در جاده ی تاریک زمان سرگردان می شوند .
اگر تو نباشی آمدن صبح هم لطفی ندارد .
اگر تو نباشی ترانه هایم را در رود خواهم ریخت .
چرا برای تو ننویسم ؟
جواب کلمات پرشوری را که می خواهند به دیدار تو بیایند چه بدهم ؟
چرا حرفهایم را پنهان کنم ؟ ..
نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۸۷ ساعت 22:26 توسط ناشناس |
دعا می کنم...
دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را
در انحصار قطره های اشک نبینم
و تو برایم دعا کن ابر چشم هایم همیشه برای تو ببارد
دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم
و تو برایم دعا کن که هر گز بی تو نخندم
دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد
همیشه از حرارت عشق گرم باشد
و تو برایم دعا کن دستهایم را هیچگاه در دستی بجز دست تو گره ندهم
من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند
برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم
که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند
من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند
و بدان در آسمان زندگیم تو تنها خورشیدی
پس برایم دعا کن ، دعا کن که خورشید آسمان زندگیم هیچگاه غروب نکند....
نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۸۷ ساعت 22:20 توسط ناشناس |
فکر میکنم ...
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
چه سیبهای قشنگی
حیات نشئه تنهایی است
و میزبان پرسید
قشنگ یعنی چه ؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال !
نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۸۷ ساعت 22:3 توسط ناشناس |
قصــــه ی نبودن تـــو
توی قلبــــــم غیر عشقت هر چی عشقه دیگه مرده
دست بی رحم زمونه نفســـه عشقــو شمرده منو از تـــو، تـــو رو از من به چه آسونــــی جـــدا کرد دست سردش دست ما رو تــــوی کوچه ها رهـــا کرد تــــوی کوچه مثل بارون سر رو شیشــه ها می زارم چاره ای به جز تحمل غیر دلتنگــــی ندارم دیدن تو مثل رویـــا رفتنت مثل یه کابــــوس کاش می شد پیشم بمونــــی کاش می شد بمونـــی افسوس حالا دست سرنوشته که بمونم یا که نمونم دیگه از عشق و محبت تا همیشه گریزونم خواب چشماتــــو ندیدن واسه من کابوسه مـــرگه قصــــه ی نبودن تـــو شعـــر تلخ بــاد و برگــــه
نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۸۷ ساعت 21:59 توسط ناشناس |
اولين بار ...
وقتی برای بار اول دیدمت از حرف زدن با تو میترسیدم و قتی برای اولین بار با تو حرف زدم از اینکه دوست داشته باشم میترسیدم وقتی برای اولین بار احساس دوست داشتن تورو تجربه کردم از اینکه عاشقت بشم میترسیدم و حالا که دوست دارم میترسم که از دستت بدم.
نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۸۷ ساعت 21:53 توسط ناشناس |
گناهم را ببخش
از ندامت سوختم ، يا رب گناهم را ببخش
مو سپيد از غم شدم،روي سياهم را ببخش
ظلم را نشناختم ، ظالم ندنستم كه كيست
گوشه چشمي باز كردم ،اشتباهم را ببخش
ابر رحمت را بفرما ، سايه اي آرد به پيش
اين سر بي سايبان بي پناهم راببخش
از گلويم گر صدايي نابجا آمد برون
توبه كردم، سينه پر اشك وآهم را ببخش
اي زمان برزيگر كوري شدم در كار كشت
كشتزارم را مسوزان وگياهم را ببخش
ديگر اي طوفان غم ، در باغ ما سروي نماند
بيدهاي خشك برگ رنجگاهم راببخش
جلوه هاي باورم يارا حبابي پوچ بود
رنگ جو چشم دوبين كج نگاهم را ببخش
نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۸۷ ساعت 17:3 توسط ناشناس |
در آغوش تو ميمرم
در آغوش تو ميمرم
در آغوش سپيد پر بهار تو
در آغوشی که ماتمها از او دورند .
در آغوشی که پستانهای کالش ،چشمه نورند .
تو با من باش و از آسيب ، ايمن باش
تو با من باش
تو را من همچو جامی از عطش سرشار می خواهم .
تو را در هر نفس ،در هر هوس ، در هر هم آغوشی
چو چشم پر نگاه برکه های دور
همه شب در کمين بادهای رهگذر
بيدار می خواهم .
تو چون من باش ، با من باش ، با پرهيز دشمن باش
مرا از خويشتن پر کن
مرا از آتش فريادهای بی سخن پر کن
مرا با طرح اندام سپيدت آشنايی ده
مرا از برق چشمان سياهت روشنايی ده
نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۸۷ ساعت 16:56 توسط ناشناس |
از تو مي نويسم
ثانيه شمار ميچرخد چون عاشقي مست, ديوانه وار, پر شور
شمع مي سوزد آرام جان مي دهد, بيقرار, پر نور
آخر من اينجا,
پشت اين پنجره ي باراني,
عاشقانه از تو مي نويسم
ياد لطيفت چون بادي خنک و وحشي وزيد...
- ساعت افتاد
قلم قِل خورد
شمع خاموش شد -
گيسوانم را آشفت
و در آغوش, گرم فشردم
نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۸۷ ساعت 16:52 توسط ناشناس |
کاش پرنده بدی
کاش ميشد پرنده بوديم توي دست آسمون تا براي هم مي ساختيم از پَرامون آشيون من براي تو ميساختم سقفي از بال و پرم تو ميزاشتي عاشقونه پرت رو زير سرم واي اگه پرنده بوديم تو رو با خودم مي بردم وقتي با تو مي پريدم آسمون كم مياوردم نميذاشتم شوق پرواز تو دلامون بره از ياد تو رو با خودم ميبردم جايي كه نباشه صيّاد تو فقط بايد بموني اي پناهِ آخر من تا كه پرپر نشه بي تو همه ي بال و پر من كاش ميشد پرنده بوديم توي دست آسمون تا براي هم مي ساختيم از پَرامون آشيون من براي تو ميساختم سقفي از بال و پرم تو ميزاشتي عاشقونه پرت رو زير سرم واي نگو اين فقط يه خوابه ، من و تو پرنده نيستيم وقتي همديگرو داريم نگو ما برنده نيستيم ما ميتونيم از محبّت با هم آسمون بسازيم حتي با دستاي خالي با هم آشيون بسازيم
نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۸۷ ساعت 16:1 توسط ناشناس |
در آغوشم بگیر
در آغوشم بگیر
بگذار برای آخرین بار گرمی دستت را حس کنم
و مرا ببوس تا با هر بوسه ات به آسمان پرواز کنم
نگاهم کن و التماسم را در چشمانم بخوان
قلبم به پایت افتاده است نرو
لرزش دستانم و سستی قدمهایم را نظاره کن
تنها تو را می خواهم
بگذار دوباره در نگاهت غرق شوم
و بگذار دوباره در آغوشت بخواب روم
نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۸۷ ساعت 15:52 توسط ناشناس |
در پی چه می گردی....
در پی چه می گردی....
در پی عشق ....
یا دروغ گفتن ادم های دور ور خودت.....
یا نامردی ادم که پشت سرت حرف در میا رند...
اینجا دل خوبی نیست....
اینجاهمه غریبن....
اینجا زندگی نیست...
اینجا یک کشور غریب ...
هر ادمی به فکر خودش...
اینجا ادمی برایه زندگی نیست
اینجا ادمی به فکره زندگی نیست.
اینجا جهنمه نیا برگرد....
پشیمون می شی....
:اینجا زندگی رو گدایی میکنند..
نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۷ ساعت 21:3 توسط ناشناس |
اوج پرواز
بگذار تا که
در چشمهای تو
به آخرین اوج پروازم
به آخرین نفسهایم . . . برسم
یک قدم به سقوطم مانده
خسته ام
و گویی که دیگر هیچ امیدی نیست
هیچ چیز . . غربت و تنهاییم را
پر نمی کند . . .
تنها ایستاده ام
و امروز هم . . . مثل همیشه
تو در تاری ی افق دیدگانم . . با تبسمی
بسویم می دوی . . اما انگار
هیچوقت به من نمی رسی . . و غربت و
تنهایی مرا بیشتر و سنگین تر می کنی . .
کجایی . . ؟
نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۷ ساعت 15:24 توسط ناشناس |
غربت
مینویسم بر روی ورقی خیالی
میفرستم بر روی دریایی طوفانی
برای آنکه
هست و نیست
برای آنکه میاد و می رود..بی آنکه بدانم
میگویم برای انسانی محصور دیوار تن
برای خویش
اینگونه است رسم غربت در دنیایی که درخت را به امید تبر پرورش میدهن
نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۷ ساعت 15:17 توسط ناشناس |
برگهای سرد پاييز
برگهای سرد پاييز
كه روي شونهام دارن ميشنن
ميترسم از اون روزي كه
ديگه تو رو واسه هميشه نبينم
برگ سرد پاييز و مي بيني
كه روي شونهام دارن ميشنن
ميترسم از اون روزي كه
ديگه تو رو واسه هميشه نبينم
~~
حالا که تنهام گذاشتی عزیزم
بدون فقط تنها من عاشق تو بدم
~~~
تو که رفتی واسه من دنیا قریبه بخدا
تو که رفتی زندگیم بی فروغه بخدا
حالا که تنهام گذاشتی عزیزم
بدون فقط تنها من عاشق تو بدم
~~~
تو که رفتی واسه من دنیا قریبه بخدا
تو که رفتی زندگیم بی فروغه بخدا
نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۷ ساعت 15:8 توسط ناشناس |
نگران ...
من نگران ازدحام کوچه های بی عابر تنهایی خویشم
نکند عابری رد شود از بود و نبودم
و تنهایی ام را با خود ببرد
فردا...
وقتی پاییز برگهایش را در دلم می ریزد
شاید شعر باران برایت خواندم
چترت را باز کن
نکند خیس شوی
آفتاب اینجا نیست!
نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۷ ساعت 15:5 توسط ناشناس |
...
دل آرزو در تمناي وصل
نچيدست يك گل از جانت هنوز
كه بر ديده بار سفر بستهاي
سفر ميبرد با تو جان مرا
سرشكم شود آب و قرآن و برگ
در آيينه ديدة منتظر
به راه تو تا بازگردي به مهر
كجا ميروي ميزبان دلم
كه تنها مسافر منم، راهيام
من آن شعر خامم كه ميخواهيام
مرا پخته كن در تنور حضور
كه در لحظههاي بلند عبور
شوم شعر نابي ز باران نور
و شايسته گردم چو گل
شب پيشواز تو
نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۸۷ ساعت 22:15 توسط ناشناس |
تنهایم نزار ...
ببين كه چگونه لبهاي ساكتم در شهوت بوسيدن لبهاي معصوم تو سكوت كرده اند ، شاخه گل سرخي به روي چشمانت ميگذارم و با چشماني بسته براي اولين بار تو را ميبوسم ، آن هنگام كه هر دو در شهوت تن غرق بوديم ديدي كه خداوند ميخنديد ، خداوند خوشحال شده بود ، خداوند خوشحال شده بود . پس بيا نترسيم و تا ابد لبهايمان را به هم گره بزنيم تا ابد . اي تنها منجي من ، مرا تنها مگذار ، اگر آسمان شوي برايت زمين خواهم شد تا به رويم بباري ، براي چشمان معصومت نگاه خواهم شد و براي گوشهايت صدا ، براي نفسهايت گلو خواهم شد و در رگهايت از خون خود خواهم دميد ، و پس از مرگت نيز براي جسدت كفن خواهم شد ، مرا تنها مگذار ، مرا تنها مگذار . روزي كه خداوند تو را مي آفريد از او زمان مرگت را پرسيدم ! ميداني چرا ؟ براي اينكه پيش از تو بميرم و هيچ گاه مرگت را نبينم . ميخواهم تا هميشه برايم زنده باشي تا هميشه . تو ديگر تنها نيستي ، خانه اي خواهم ساخت برايت ، از استخوانهايم ، برايش ستون و از پوستم برايش سقفي ، قلبم را با برق شكاف ميان سينه هايت ميشكافم و از گرمي خون رگهايم براي شبهاي تاريك تنهاييت آتشي مي افروزم و تا هميشه در كنارت ميسوزم تا هميشه و در عوض فقط از تو ميخواهم گونه هاي خيسم را
نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۸۷ ساعت 16:32 توسط ناشناس |
چقدر تكراريست...
چقدر تكراريست كلامي كه پر از تكرار است . اما چه تكراري زيباتر از آن ميتواند اينگونه فكر را در غل و زنجير بكشد .تو را مي گويم كه تكرار نام تو ، زندگي ام را مي سازد كه سراسر تكرار توست . چه زيبا تكرار مي شود نام شيرينت ، چون دم ، چون بازدم ، و هر دم ودمادم كاش ميشد بر تارك هستي ، بر صورت خورشيد بر چهره ماه و برزمزمه باد و بر هر آنچه تكراريست نام تو را حك كرد تا تكراري ترين جلوه هستي تو باشي ، و من بزرگترين حس دنيا كه اين تكرار دوست داشتني را عاجزانه مي بلعد
نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۸۷ ساعت 16:18 توسط ناشناس |
شعري براي تو
اگر برای تو شعری عاشقانه بخوانم
این شعر تا ابد با تو خواهد زیست
حتی وقتی که من دیگر نباشم
یا وقتی که دیگر میان ما عشقی نباشد
شعر عاشقانه بیشتر از آدمها می ماند
عاشقانت تو را ترک می کنند
اما شعر عاشقانه
همیشه با تو خواهد بود
پس بگذار برایت شعری عاشقانه بخوانم!
شعری از اعماق جان٫
که مرا به یاد تو آورد......
شعری که همیشه با تو بماند.
نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۸۷ ساعت 16:8 توسط ناشناس |
بهش نگين
بهش نگین
وقتی که خاکم می کنن بهش بگین پیشم نیاد
بگید که رفت مسافرت بگید شماره ای نداد
یه جور بگید که آخرش از حرفاتون هل نکنه
نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۸۷ ساعت 15:51 توسط ناشناس |